چشم‌ها را می‌شود پرسید

مسافرخیال

دستهایم برایت شعرمی نویسند اماهرگز نخواهی خواند
اتش عشق درچشمانم غوطه می زند ولی هرگز نخواهی دید
نه،توهرگزمرانخواهی فهمید ومن بااین همه اندوه ازکنارت خواهم گذشت
و باز تو درک نخواهی کرد

 


 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم که چرا

خانه ی کوچک ما سیب نداشت

 


all iwanted to say wasi love you and im not ofraid

همه گفتنی هایم این بود که دوستت دارم و نمی ترسم

 

 

تا به کی باید رفت   از دیاری به دیاری دیگر    نتوانم نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر   کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم   از بهاری به بهاری دیگر

آه اکنون دیر است     که فرو ریخته درمن گویی   تیره آواری از ابر گران

چو می آمیزم با بوسه ی تو    روی لبهایم می پندارم 

میسپارد جان عطری گذران    آنچنان آلودست   عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد   چون ترا می نگرم   مثل اینست که از پنجره ای

تکدرختم را سرشار از برگ   در تب زرد خزان می نگرم

مثل اینست که تصویری را   روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

شب وروز   شب و روز   شب و روز    بگذار که فراموش کنم

تو چه هستی جز یک لحظه    یک لحظه که چشمان مرا  می گشاید در

برهوت آگاهی    بگذار که فراموش کنم

قلم از چه می گوید؟از داغ دوست؟از درد عشق یا هوای جدایی؟من از قلم آموختم بی صدا بودن را عاشق بودن را که چون صفحه ی سفید بی حس و بی روح است از نوای هم نوایی آوازی سر دهد و خطوط سیاه که بر دل سفیدی برگ ها رخ می نهند .من از قلم آموختم ساده بودن را وسعت دوست داشتن را با خطوط سیاه که بارها و بارها از یاس ها وستاره ها زیباترند...


 

ماهی
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:

(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,ساعت19:42توسط فاطمه | |