دستهایم برایت شعرمی نویسند اماهرگز نخواهی خواند تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالها هست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت all iwanted to say wasi love you and im not ofraid همه گفتنی هایم این بود که دوستت دارم و نمی ترسم تا به کی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر نتوانم نتوانم جستن هر زمان عشقی و یاری دیگر کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم از بهاری به بهاری دیگر آه اکنون دیر است که فرو ریخته درمن گویی تیره آواری از ابر گران چو می آمیزم با بوسه ی تو روی لبهایم می پندارم میسپارد جان عطری گذران آنچنان آلودست عشق غمناکم با بیم زوال که همه زندگیم می لرزد چون ترا می نگرم مثل اینست که از پنجره ای تکدرختم را سرشار از برگ در تب زرد خزان می نگرم مثل اینست که تصویری را روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم شب وروز شب و روز شب و روز بگذار که فراموش کنم تو چه هستی جز یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در برهوت آگاهی بگذار که فراموش کنم
قلم از چه می گوید؟از داغ دوست؟از درد عشق یا هوای جدایی؟من از قلم آموختم بی صدا بودن را عاشق بودن را که چون صفحه ی سفید بی حس و بی روح است از نوای هم نوایی آوازی سر دهد و خطوط سیاه که بر دل سفیدی برگ ها رخ می نهند .من از قلم آموختم ساده بودن را وسعت دوست داشتن را با خطوط سیاه که بارها و بارها از یاس ها وستاره ها زیباترند...
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|